آنگاه میترا گفت :
با ما از
عشق
بگو
و او سر برآورد و به مردم نگریست .
وسکوتی سخت در میانه افتاد.
پس به آوازی عظیم لب به خن گشود:
چون عشق اشارت فرماید قدم به راه نهید.
گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق.
و چون بر شما بال گشاید ؛سر فرود آورید به تسلیم.
اگر چه شمشیری نهفته در این بال ؛ جراحت زخمی بر جانتان زند.
و آن هنگام که با شما سخن گوید؛ یقین کنید کلامش را؛ گرچه آوای او رویای شما را درهم کوبد و فرو ریزد؛آنچنان که باد شمال صلابت باغ را.
هشدار! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب می کشاند و هم او که سرچشمه ی رویش است حرس می کند.
چیزی به تحفه نمی دهد عشق؛ مگر خویش را و نمی ستاند؛ مگر از خویشتن.
عشق را بجز تجلی خود آرمانی نباشد.
لکن شما را اگر عشق در دل است و تمنا در سر؛ هم بدین گونه می باید آرزو :
از او گداختن؛اب شدن؛ صافی شدن و سر به راه نهادن بسان جویباری که نغمه ی خود را به خلوت شب ساز می کند.
باز سودای درد مشتاقی
و التهاب زخمی از ادراک محض عشق
و آنکه خون رود از دل به رغبت و با جد.
به نقره فام سپیده؛ چشم گشودن از اشتیاق دلی بی تاب؛ و حق شناس روزی دیگر را دم زدن در هوای عاشقی ؛
در کشاکش نیمروز ؛ فراغتی به پرواز در خلسه ی عشق
و شامگاهان به خانه رفتن ؛به قدردانی و باسپاس
و خفتن ؛ با نمازی به قبله معشوق در دل و آوازی به ثنای دوست بر لب.
سلام
خوبی؟
شعر بسیار زیبایی نوشتی .عالی بود
بازم منتظرتم بای
سلام....مرسی از لطفت.....البته درسته که دوستای قدیم بهترن...ولی من چند بار سر زدم آپ نشده بودی....نذار به حساب بی معرفتی....موفق باشی
قشنگ بود...ولی عشق را تعریف نتوان کرد
موفق باشی
چرا آپ نمیشی
چیزیم هستی!!!!!!!!!!!!!!