یک شاخه رز سفید تقدیم تو باد
رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد
تنها دل ساده ایست دارایی ما
آن هم شب عید تقدیم تو باد
نوروز باستانی
و
سال جدید
مبارک باد
آنگاه میترا گفت :
با ما از
عشق
بگو
و او سر برآورد و به مردم نگریست .
وسکوتی سخت در میانه افتاد.
پس به آوازی عظیم لب به خن گشود:
چون عشق اشارت فرماید قدم به راه نهید.
گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق.
و چون بر شما بال گشاید ؛سر فرود آورید به تسلیم.
اگر چه شمشیری نهفته در این بال ؛ جراحت زخمی بر جانتان زند.
و آن هنگام که با شما سخن گوید؛ یقین کنید کلامش را؛ گرچه آوای او رویای شما را درهم کوبد و فرو ریزد؛آنچنان که باد شمال صلابت باغ را.
هشدار! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب می کشاند و هم او که سرچشمه ی رویش است حرس می کند.
چیزی به تحفه نمی دهد عشق؛ مگر خویش را و نمی ستاند؛ مگر از خویشتن.
عشق را بجز تجلی خود آرمانی نباشد.
لکن شما را اگر عشق در دل است و تمنا در سر؛ هم بدین گونه می باید آرزو :
از او گداختن؛اب شدن؛ صافی شدن و سر به راه نهادن بسان جویباری که نغمه ی خود را به خلوت شب ساز می کند.
باز سودای درد مشتاقی
و التهاب زخمی از ادراک محض عشق
و آنکه خون رود از دل به رغبت و با جد.
به نقره فام سپیده؛ چشم گشودن از اشتیاق دلی بی تاب؛ و حق شناس روزی دیگر را دم زدن در هوای عاشقی ؛
در کشاکش نیمروز ؛ فراغتی به پرواز در خلسه ی عشق
و شامگاهان به خانه رفتن ؛به قدردانی و باسپاس
و خفتن ؛ با نمازی به قبله معشوق در دل و آوازی به ثنای دوست بر لب.
آنگاه ادیبی او را پرسید: از سخن بگو
از گفتار
و او اینچنین پاسخ داد:
آن زمان که با اندیشه ی خود عزم آتشی کنید سخن اغاز می شود.
و آن هنگام که تاب زیستن در خلوت دل از دست دهید زندگانی در لبهایتان جار می شود. و صدا ؛ موسیقی دلنوازیست که بدان اوقات گذرانید و دل خوش دارید.
اما به ترنم این گفتار ؛ پیوسته نیمی از اندیشه تان معصومانه مقتول می گردد که تفکر شاهین ملکوت است و در قفس کلام بال های خود را شاید که بگشاید اما پرواز نتواند.
در میان شما جمعی از هراس تنهایی ست که لب می گشایند و پر می گویند.
به سکوت تنهایی و خلوت خویشتن برهنه خود را به چشم می بینند و راه گریز گزینند.
باز فارغ از فراست وعاری از اندیشه برخی به کار گفتار شوند و حقیقتی بر نمایند که خویش به درک آن درمانند.
اما گروهی دریای زیبای حقیقت را به درون خود نهان دارند و زلال آنرا در پیاله ی کوچک کلام نمی ریزند.
به گرمای مهربان سینه آنان باشد که جان به سکوتی موزون ماوی گزیند.
باری در امتداد گذرگاهی اگر دیدار یار میسر افتاد یا در ازدحام بازار و کار روح خود را مجال دهید تا به گفتار لبها و زبان را هدایت کند.
چنان کنید که به کار سخن ؛ شما را صدای صدا باشد و او را گوش گوش .که راستی قلب شما به اعماق جان وی جاودان شود چونانکه طعم گوارای شراب ؛ بدان هنگام که نه دیگر نشانی از رنگ وفام باشد و نه یادی از پیاله و جام.
جبران خلیل جبران
از در در آمدی و من از خود به در شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند رخ سرخ تو سعدی که زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم