دانی سر سودای تو دل در تب و تاب است
چشمم پی دیدار تو قلبم به عذاب است
زنهار مرا در تب عشقت مگذار ی
زیرا که لبم تشنه ی یک بوسه ی ناب است
ای خداوند کریم دادگر
ای مرا دست بلندت تاج سر
ای زمهرت عالمی در شور و حال
ای رحیم و ای غفور و ذوالجلال
گر نبری بند غم از پای ما
وای ما و وای ما و وای ما
سلام
روز دانشجو را به تمامی دانشجویان و اساتید این آب وخاک تبریک گفته و امید وارم که دانشجویان عزیز با تلاش و کوشش و کسب توانمندیهای لازم در جهت ساختن ایرانی آباد همت بگمارند.
در زیر حکایت جالبی از کشکول شیخ بهایی آورده ام . امید است که مورد رضای شما دوستان واقع شود.
روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود و در میان سینی ایشان مرغ بریان شده ای قرار داشت . در آن حال سائلی به در خانه آمد و آنها او را مایوس کردند. اتفاق افتاد که مرد فقیر شد و زنش را طلاق داد و آن زن شوهر دیگری اختیارنمود. روزی شوهر با او غذا می خورد و مرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد.آن مرد به عیالش گفت : این مرغ را به این سائل بده . و زن چون مرغ را به نزد سائل برد. دید شوهر اولش است . مرغ را به او داد وگریان برگشت. شوهر از سبب گریه اش سوال کرد . گفت:سائل شوهر سابق من بود و قصه ی محروم نمودن آن سائل را نقل کرد . شوهرش گفت : والله آن سائلی که محرومش نمودید من بودم.